برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید
یکی بود یکی نبود توی یه جنگل بزرگ همه ی حیوونا با هم زندگی میکردن اونا همیشه مراقب هم دیگه بودن صبح ها با هم کار میکردن و تلاش میکردن و شبها هر کسی توی لونه ی خودش استراحت میکرد. یه شب که هر کسی توی لونه اش بود یه حییون بد جنس وارد جنگل شد و باغ و گل و گلستون جنگل رو خداب کرد . فردا صبح وقتی همه ی حیوونا باشادی اومدن برای شروع کار دیدن گلها ی زیبای جنگل پر پر شدن و خراب شدن . همگی خیلی ناراحت و پر غصه رفتن پیش سلطان جنگل تا با هم مشورت کنن اونا میدونستن وقتی توی کارها با هم مشورت کنن اون مشکل حل میشه . شیر فکری به ذهنش رسید به گرگ جنگل گفت آقای گرگ میتونی به ما کمک کنی و شبا توی جنگل نگهبانی بدی تا اگه کسی جنگل ما رو خراب نکنه . و اگه دیدی کسی خواست این کارو انجام بده با یه علامت به همهی حییوونا بفهمون که خطری هست و ما به کمکت بیایم . گرگ قبول کرد و گقت من شبا مراقبم و اگر احساس خطر کردم بلند و کشیده فریاد میزززنم اوووووو اوووووووووو اووووووووووووو 🎓 تا شما متوجه بشید و به کمکم بیایید او ، و او اول و غیر اول ما دو تا او هستیم کنار هم نشستیم من او اول هستم همیشه اول هستم خودم یک کلمه هستم به من می گن او اول دوستم و غیراول هیچ وقت نمیاد اول داستان_او
شعر : نشانه او و